معشوق با کرامت
سپرده ام دل به خدا ، تا که شوم ز غم رها نگفته ام تا به کجا ، تا نشوم ز او جدا
شنیده ام ز دوستان ، اگر ز خود شوم رها ز قید و بند من و ما ، گسسته ام دو دست و پا
نگار ما چنین بگفت ، اگر بیایی سوی ما ! به یک اشاره آیمت ، قدم نما بچشم ما
به خود بگفتم ای دلا ، توشه نداری تو چرا؟ ندای او به جان رسید ، توشه ره دهم تو را
گفتمش ای نگار من ، بس خجلم بهر گناه گفت بیا مرو ز ما ، بخشمت هر گونه خطا
این گنهان که کرده ای ، این سخنان که گفته ای کی برسد به گرد ما ، کی برود به کبریا
پس تو بیا دلا دگر ، حیا نما مکن گناه بترس چو آزرده شوی ، ز در گهش تو رو سیاه
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 15 آذر 1395 ساعت 23:12 توسط سجاد
| تعداد بازديد : 169